وقتی امیدت نقش بر آب میشود و جز دوست کس دیگری برایت نمیماند، لحظات شیرینی است...درست میشود عین دوران کودکیات که دست در دست مادر داشتی و به جای همهی نداشتههایت عشق میگذاشت و محبت...فقط خودش برایت میماند و رهایی از هر خواستهای جز خودش...زندگی بود و بزرگ شدن در این حسرتهای بچهگانه که مایهای شد برای مرد شدنت...خدا، بازهم جز تو کسی برایم نمانده که دستم را بگیرد و با بوسهای از سر خواستن آرامم کند...دامن پر مهری جز تو ندارم که این سر پر شور را در آن گذارم و از دلتنگیهایم برایش بگویم...دلتنگیهایی که عمقش را فقط تو میفهمی و بس...الهی باز هم برای پذیرش حق بزرگترم کن.
- به مناسبت کم فروغ شدن پرتوی اسفند!