من:
آیت چی کار میکنه؟
علی: آیت، بابا اون که با تقواییپوره، پروژش تموم شده الانم داره مقاله مینویسه.
بعد از سلف خرامان خرامان راه را به سمت خوابگاه کشیدم، دو زن با کیفهای مسافرتی در دست، در حال فروش بوتهای مردانهای بودند، یک دختر و دو پسر که از رستوران بیرون آمده بودند حساب و کتاب بین خودشان را تصفیه میکردند و زنی که معلوم بود برای کار خاصی از خانه بیرون زده، در حال ور رفتن با موبایل و بررسی موقعیت تقاطع رشت- ولیعصر آهسته گام بر میداشت.
به تنهایی و به عنوان تک عابر پیاده با غرور از مقابل اتومبیلهای متوقف شده پشت چراغ قرمز کنار ایستگاه بی آر تی طالقانی رد شدم که ناگهان جوانی قد بلند و خوش سیمایی با سرعتی باور نکردنی از کنارم عبور کرد، با نگاهی به ظرف غذای دست راست و دیدن دوغ و نارنج داخل آن مطمئن شدم که از بچههای خوابگاه است و در جدالی نابرابر برای زود رسیدن به تخت مرا به رقابتی ناخواسته با خودش فراخوانده، از آنجایی که زیاد از رقابت خوشم نمیآید با این خواستهی قوی درونی که همانا شرکت در آن بود مقاومت کرده و دنبالهی افکار و گامهای خودم را گرفتم، میدانید که مشکل از آن بندهی خدا نبود مشکل از من بود که سریع درگیر کشمشهای بیخودی زندگی میشوم و کلاَ کرم از خودم میباشد :)، خلاصه جانم برایتان بگوید که بعد از فراموشی آن شخص بالاخره به خوابگاه رسیدم در حالی که شخصی در آسانسور را برایم باز نگهداشته بود، یک تشکر قلبی و زبانی انجام داده و سریع پشت به کلیدهای طبقات ایستادم و طبق معمول سربهزیر وارد آن شدم، در مجموع سه نفر داخل آن بودیم چهرهی شخص اول را به موجب باز نگهداشتن در دیده بودم اما دومی را نه، تنها چیزی که ازاو دیدم این بود: یک مشما دست راست و یکی در دست چپ و یک جفت بوت نو در پا، مشمای اول یک ظرف غذا با همان دوغ و نارنج کذایی و دومی یک جفت کفش کهنه بود از همانهایی که آدم را یاد روزهای پایانی اسفند ماه بچگی میانداخت.