بعضی دلبستگیهاست که نمیدانی چگونه و چرا بوجود آمده
بعضی ناراحتیهای مسخره هست که حالا میفهمی او چه میکشیده
انصافاَ دنیای جالبی است
فقط دلیلش احساس از دست دادن است
مبارک باشد
بعضی دلبستگیهاست که نمیدانی چگونه و چرا بوجود آمده
بعضی ناراحتیهای مسخره هست که حالا میفهمی او چه میکشیده
انصافاَ دنیای جالبی است
فقط دلیلش احساس از دست دادن است
مبارک باشد
برداشتی آزاد از درس "تغییر در مسیر زندگی" اثر مهندس شعبانعلی، وبیاد.
سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب من
چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو
مولانا، غزلیات شمس
من:
آیت چی کار میکنه؟
علی: آیت، بابا اون که با تقواییپوره، پروژش تموم شده الانم داره مقاله مینویسه.
بعد از سلف خرامان خرامان راه را به سمت خوابگاه کشیدم، دو زن با کیفهای مسافرتی در دست، در حال فروش بوتهای مردانهای بودند، یک دختر و دو پسر که از رستوران بیرون آمده بودند حساب و کتاب بین خودشان را تصفیه میکردند و زنی که معلوم بود برای کار خاصی از خانه بیرون زده، در حال ور رفتن با موبایل و بررسی موقعیت تقاطع رشت- ولیعصر آهسته گام بر میداشت.
به تنهایی و به عنوان تک عابر پیاده با غرور از مقابل اتومبیلهای متوقف شده پشت چراغ قرمز کنار ایستگاه بی آر تی طالقانی رد شدم که ناگهان جوانی قد بلند و خوش سیمایی با سرعتی باور نکردنی از کنارم عبور کرد، با نگاهی به ظرف غذای دست راست و دیدن دوغ و نارنج داخل آن مطمئن شدم که از بچههای خوابگاه است و در جدالی نابرابر برای زود رسیدن به تخت مرا به رقابتی ناخواسته با خودش فراخوانده، از آنجایی که زیاد از رقابت خوشم نمیآید با این خواستهی قوی درونی که همانا شرکت در آن بود مقاومت کرده و دنبالهی افکار و گامهای خودم را گرفتم، میدانید که مشکل از آن بندهی خدا نبود مشکل از من بود که سریع درگیر کشمشهای بیخودی زندگی میشوم و کلاَ کرم از خودم میباشد :)، خلاصه جانم برایتان بگوید که بعد از فراموشی آن شخص بالاخره به خوابگاه رسیدم در حالی که شخصی در آسانسور را برایم باز نگهداشته بود، یک تشکر قلبی و زبانی انجام داده و سریع پشت به کلیدهای طبقات ایستادم و طبق معمول سربهزیر وارد آن شدم، در مجموع سه نفر داخل آن بودیم چهرهی شخص اول را به موجب باز نگهداشتن در دیده بودم اما دومی را نه، تنها چیزی که ازاو دیدم این بود: یک مشما دست راست و یکی در دست چپ و یک جفت بوت نو در پا، مشمای اول یک ظرف غذا با همان دوغ و نارنج کذایی و دومی یک جفت کفش کهنه بود از همانهایی که آدم را یاد روزهای پایانی اسفند ماه بچگی میانداخت.
« دارم به شما میگویم، اگر یک فرد کودنی مثل من بتواند این چیز را یاد بگیرد، همه میتوانند. من این نکته را مرتب به سربازانم میگویم، اگر شما عادتهای درستی را به دست آورید، هیچ کاری وجود ندارد که نتوانید انجامش دهید.»
کتاب: قدرت عادت (The Power of Habit)
نوشته: چارلز داهیگ (Duhigg, Charles)
ترجمه: مصطفی طرسکی، معصومه ثابتقدم
صفحهی 14
در آخرین سفر با دوستی همراه بودم که بد نیست
مطلبی را از او نقل کنم.
بد از کلی سکوت در پیادهروی ناگهان سخن جالبی زد، میدانید که این سکوتها
و دهان بستنها خودش جوشنده است، جوشنده حکمت و فکر از درون.
دوست: محسن، میخوام یک چیزی بگم.
من: سراپا گوشم.
دوست: ببین من یک عادتی دارم، اونم اینکه با خودم عهد بستم از هر سفر یک سوغاتی
خیلی خوب برای خودم بیارم.
من: مثلاَ چه چیزایی میگیری؟
دوست: ببین سوای اون چیزای مادی، من توی هر سفر با خودم یک تصمیم میگیرم و سعی میکنم
تا آخر به اون عمل کنم، حالا فرقی نداره اون تصمیم بزرگ باشه یا کوچیک، ولی معمولاَ
عادتم اینه که کوچیک باشه تا بتونم بهش عمل کنم.
من: یک چیزی بگم؟
دوست: آره
من: خیلی کارت درسته، خداوکیلی این حرفا به قیافت نمیخوره. خیلی خوب شد پس بیا
چنتا چیزو تو معرفی کن و چنتا هم من تا از بین اینا بهترین تصمیمو برای سوغاتی
انتخاب کنیم.
دوست: آخه ممکنه این تصمیما اصلاَ به درد هم نخوره چون من و تو با هم فرق داریم.
من: اشکالی نداره تاکیدی میشه برای خودمون، شایدم به دردمون خورد.
دوست: اول اینکه نمازامو درست و درمونتر بخونم، میدونی اولش توی ذهنم اومد که بگم
سروقت ولی با این شناختی که از خودم دارم نمیشه، یعنی خیلی سنگینه. بعدش اینکه توی
هر روز مثلاَ یک وقت ثابتی به زبان اختصاص بدم.
من: تصمیمم اینه که بی جهت توی اینترنت چرخ نزنم، و بعدیش اینکه فقط طبق برنامه
کارامو انجام بدم.