گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود
ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود
شاعر: ؟
کپی از وبلاگ ابوالفضل مکانیک
دو نوع دشمن داریم، بیرونی و درونی.
در صورت شکست در مقابل دشمن درونی، از هم پاشیدگی در مقابل خارجیها به مراتب راحتتر و حتمیتر خواهد بود. باید در سختی قرار بگیریم یا خودمان را قرار دهیم تا گامی در جهت پیروزی بر پرعنادترین دشمنمان بر داریم.
شاید بد نباشد یکی از اصول پیشرفت را فایق آمدن بر او (دشمن درونی) در نظر بگیریم.
به امید پاکی و طهارت از خصلتهای ناپسند...
"اگر صادقانه و مفصل به دو سؤال زیر پاسخ دهید، خواهید دید که همهی امیدها، باورها و آرزوهایتان در قالب پاسخهایی که میدهید تجسم مییابند.
1- چه چیزی میتواند باعث شود در جشن هفتادمین سال تولدتان از ناراحتی گریه کنید؟
2- دوست دارید مردم در غیابتان از شما چطور یاد کنند؟ "
خود متن که هدف اصلی من بود توضیح خاصی ندارد اما اگر دوست دارید در روند تصمیمگیریهایتان دچار تزلزل نشوید و بخش زیادی از واقعیات پیرامونتان را به درستی ببینید مطالعه این کتاب پیشنهاد میشود. به نظرم این روش را همه میدانیم اما به ندرت برایمان پیش آمده که به صورت یک دستور العمل مشخص و یک عادت زیبا در آوریم. گاه با احساس، گاه با توجه به نظر یکی از اشخاص تأثیرگذار و بعضی از اوقات هم که حال مزاجمان روبه راه است به همین صورت که غالباً هم ناخودآگاه است تصمیم میگیریم، اما با مطالعه و تمرینهای این کتاب کم حجم میتوانیم این روند را به یک عادت بسیار با ارزش تبدیل کنیم.
متن بالا از کتاب "تصمیمگیری به همین سادگی" نوشته سوزی ولش ترجمه مینا سلیمانی الاصل انتشارات گاج است. این کتاب ترجمه بهتری هم از انتشارات ارس به قلم فرخ بافنده دارد. کتاب نشر ارس را تا نصف خواندم اما به دلیل از دست دادن آن، ترجمه نشر گاج را پیدا کردم. در ضمن عنوان اصلی کتاب "ده دقیقه، ده ماه، ده سال" است که نشر ارس همین عنوان را برای کتاب انتخاب کرده است.
بزرگترین ترس من توقف است. توقف و راضی شدن به آنچه تا آن موقع کسب کردهام. به نظرم در این لحظه مرگ من فرارسیده و چیزی از انسانیتم باقی نمانده است. میشوم موجودی دو پا که فقط نامی از بشر را با خود یدک میکشد. به همین خاطر چند صباحی است که چشمم را برای یافتن افرادی که اینگونه شدهاند باز کردهام. به طرز تفکر، رفتار روزانه و در یک کلام اینکه این افراد چه چیزی از زندگی میخواستند و بدست آوردند و اکنون متوقف شدهاند توجه میکنم. در تلقی من از رفتارشان به این رسیدهام که اینان انگار در یک حلقهی for 1 با شمارندهی بینهایت افتادهاند و حواسشان نیست با هر بار تمام شدن این حلقه دوباره به همان محل اول برگشتهاند و این از لحاظ رشد و تکامل یعنی هیچ.
دوستان عزیز، اگر چنین زندگیهایی را میشناسید معرفی کنید یا اگر راه حلی دارید که انسان با این بینش بتواند از افتادن در این توقفگاه جلوگیری کند ذکر بفرمایید.
متشکرم
1- بر میگردد به برنامه نویسی این منطق یک دستوری را به تعداد شمارندهای که برایش مشخص میکنی تکرار میکند، مثلاً اگر دستور نوشتن: "محسن" را در این حلقه قرار دهی به تعداد دفعات معین شده برایت نام محسن را تایپ میکند.
بعضی وقتها خیلی دوست دارم برایت بنویسم، حال و روزم را شرح دهم و بگویم که دور بودن سخت است اما سختتر از آن، ترس از فراموش شدن است. ترسی که گاهی لرزه بر اندام میاندازد و جوش و خروش را کم کم خاموش میکند و چیزی از آن آتش مقدس نمیگذارد.
به رسم عادت برایت مینویسم مگر آرام آرام بشود و بتوانم حرفی که در این مواقع در دل دارم را به راحتی لباسی از کلمات بپوشانم و به مهمانی دلت آورم، زیرا جز این، راهی برای مهمان دل شدن نیست.
این مهمانی وسعتی دارد به پهنای وجود، هرچه هست وجود است و بس.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل/کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
هر کسی توانایی و قابلیت شنیدن موفقیت های افراد را ندارد.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که اسم شهری و یا منطقهای را شنیده باشید، به آهنگهایش گوش دادهاید، هنرش را دنبال کردهاید و با آدمهایش برخورد داشتهاید، ولی آنجا را نیافتهاید. شهری که همه جا هست و هیچ جا نیست. وسعتش نامحدود، آدمهایش بزرگ و خانههایش زیبا مثل تکتک ساکنینش. شهر مورد علاقه من پشت دریاها نیست خیلی نزدیکتر است خیلی. امروز آهنگش را شنیدم و آدمش را هم، اما خودش را نه.
میدانم به آن جا تعلق دارم و از آن جا آمدهام.
شهر عزیز و رویایی من، مییابمت.
پ.ن: بعضی وقتها بعضی حرفها را اگر به زبان نیاوری خفه میشوی!
دوم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و پنج، تقاطع مطهری- ولیعصر(عج)
پرده اول:
کاری به کار زنی که در متروی شلوغ مردانه سوار شده بود ندارم، شاید مجبور بوده و شایدم هم نه، با آن جوان بیغیرتی هم که در حال نزدیک شدن به زن بود کاری ندارم، من به خودم و افراد شبیه خودم کار دارم، که اولاً چرا تشویق به نیکی و نهی از بدی را فراموش کردهایم، دوماً اگر هم کسی این کار را میکند چرا معمولاً روش درستش را بلد نیست و گند میزند به همه چی، حتی گاهی اوقات خود اسلام.
قابل توجه دوستان هیئتی، امام حسین برای زنده نگه داشتن امربه معروف و نهی از منکر آن همه مصیبت دیدند، از این هیئت به آن هیئت رفتن و عمل نکردن به خواستهی ایشان ناجوانمردی است.
سه بی اخلاقی بزرگ اجتماعی در همین چند سطر نمایان است، آخرینش که دیگر خانمان سوزتر از بقیه.
پرده دوم:
خدا رحم کند، هم به ما و هم به اجتماع.
پ.ن1: به یاد کوری ساراماگو افتادم انگار همه کور شدهایم.
پ.ن2: تولد حضرت علی(ع) را به شما عزیزان و پدارن کنونی و آینده مملکتم تبریک میگویم.
ببخشید شب ولادت اوقاتتان را تلخ کردم، تقصیر خودمان است دیگر!