ای دل، شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ
دقیقاً نمیدانم چند وقت پیش بود که اینطور شده بودم.
فقط همین را میتوانم بگویم که انگار در گلویم یک بغض خفه کنندهای است که نه می رود پایین و نه میترکد، نفس کشیدن سخت و آب دهان را فرو دادن خیلی سختتر.
از آن بدتر صحبت نکردنش!
گاهی دوست داری فقط برایت حرف بزنند و گوش کنی، مخصوصاً کسی را که دوست داری اما حیف که این بغض باید باشد و همینطور بماند.
این غمهای یک دفعهای چیزهای عجیب و غریبیاند که جزئی از زندگی شده. باید باشند و صیقل دهند این جسم طبیعی! را.
چقدر حالِ سخت و خوبی است.
۹۵/۰۲/۲۷