کاسه‌ی زَر

... خیز و در کاسه‌ی زَر آب طربناک انداز

کاسه‌ی زَر

... خیز و در کاسه‌ی زَر آب طربناک انداز

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان، رو بگرداند ز من

پیام های کوتاه
  • ۱۲ فروردين ۹۵ , ۲۳:۵۸
    دنیا

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی دوست صدایت می‌زند، نمی‌شود که نرفت باید بگذاری همه را و بروی.
آخر مگر دوست را می‌شود نادیده گرفت و سرگرم شد به غیر او، خدا وکیلی نمی‌شود.

ای دل آرام باش، فقط چند صبح دیگر...

محسن باید بروی، وقت رفتن است.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۱
محسن رجب پور

«وَ إِذَا مَسَّهُ الْخَیرُ مَنُوعاً»1


به قول دوست: خوشی زده زیر دلشون.


1- المعارج، آیه21

۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۳
محسن رجب پور

امشب توی آشپزخانه خوابگاه دو نفر با هم حرف میزدند، جوانک از تصمیم قطعی خودش برای شروع یک کار مهم می‌گفت:

«تصمیم قطعی گرفتم سیگارکشیدنو شروع کنم!»

ما موجودات عجیبی هستیم، به خدا!
بعد از شنیدن این حرفش یکهو چهره بیست سال بعد جوانک در ذهنم نقش بست! میدانید تقصیر من نیست،
 آخر این یک عادت زجر دهنده یا فشاردهنده‌ای! است که دارم، همش به نتایج تصمیم‌ها فکر می‌کنم. این تصور نتایج تصمیمات جوانی بسیار در مخ اینجانب دور دور میزنند، به شخصه حتی دیده‌ام که تک چرخ هم زده‌اند بعد دوری در باغات ولایت و بسیار دورهایی که در چهارراه ولیعصر، بعد به تبع این گردش‌های فکری مهیج از درس جدا شده‌ و از لحاظ بدنی مدتی به کتاب یا مانیتور خیره می‌شوم بدون درک اتفاقات در حال وقوع در میزهای اطراف، مثالش همین کلمات درهم و برهم این متن.

بر گردیم به اصل قضیه، ولی خدا وکیلی عجب تصمیمی گرفت، میشد با خودش تصمیم بگیرد دیگر مثل نقل و نبات دروغ نگوید و راست گفتن را شروع کند عوض شروع سیگار. میدانید مشکل کجا بود؟ مشکل آن صلابتی بود که در سخنش موج میزد، از آن جدیت‌هایی که اگر ببینی بی برو برگرد در به وقوع پیوستن قصد گوینده ذره‌ای شک نمی‌کنی! 
البته تقصیر دانشجو نیست که سیگاری می‌شود، مشکل از معمار ساختمان خوابگاه است که یک جای دنچ بسیار زیبایی به نام پله‌های اضطراری ساخته.
مشکل اصلاً از ما جوانان نیست که انگیزه ادامه راه را از دست داده‌ایم، مشکل از خانواده‌ها هم نیست که انقد بچه را در ناز و نعمت بزرگ کرده و یک نیروی مصرف کننده‌ی دایم الغرغرو تربیت کرده‌اند نه مولدعملگرا!!

در نهایت:
محسن تصمیم چیز بسیار عجیبی است.

تصمیم یعنی سازنده‌ی من نهایی هرکس!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۷
محسن رجب پور

چند روزی است که قصد دارم متنی برای سوال زیر بنویسم و آن را به عنوان یک دغدغه مطرح کنم، یادم افتاد که چند سال پیش هم به چنین مسأله‌ای در کتاب "مسئولیت و سازندگی" اثر "عین صاد (علی صفایی حائری)" برخورد کرده بودم، سریع به دفتر جادویی خلاصه‌ی مطالعات رجوع کرده، هم سوال را آوردم و هم جواب را.
بعد از متن برای شناخت کمبودها یک روش عملی که خودم استفاده می‌کنم ذکر کرده‌ام، همراه با تصاویری از آن، لازم به ذکر است که این روش در جبهه‌ها رایج بود و من هم از زبان رزمنده‌ای که خودش آن را بین بچه‌ها رواج داده بود شنیدم.
اسم دفترچه: "من موجود و منی که می‌خواهم باشم"

و حالا متن کتاب:

«چگونه میان نیازها و مطالعه‌ها و تفکرها و زمینه‌های فکری هماهنگی ایجاد کنیم؟ اصولاً چگونه نیازها را بشناسیم؟
شناخت نیازها از حالت‍‌های روحی و صفات اخلاقی ما مشخص می‌شود. بی ظرفیتی‌ها و بخل‌ها و خودخواهی‌ها و غرورها و حسدها و ... همه علامت یک کمبود و یک نیاز هستند.
بی‌ظرفیتی‌ها و نبود استقامت علامت نبود عشق و علاقه و شناخت انسان و دنیاست. کسی که عشقی ندارد، صبری نخواهد داشت. اما آن‌ها که چیزی را می‌خواهند به همان اندازه در راهش می‌ایستند و برای یافتنش می‌کوشند.
شناخت کار انسان و شناخت دنیا که کلاس و کوره و راه است انسان را در برابر فشارها نه صابر و استوار که بهره‌بردار و شاکر بار می‌آورد و حتی بالاتر به مرحله‌ی طلب و خواستن می‌رساند.
درنتیجه کسی که می‌خواهد با خودش کاری را شروع کند و مطالعه و تفکری داشته باشد، باید ابتدا از این علامت‌ها و حالت‌ها نیازش را بشناسد و سپس تفکر و مطالعه‌ای در این زمینه شروع کند تا به شناخت و عشقی دست یابد که از ضعف‌ها و سستی‌ها و از بخل‌ها و غرورها و ... آزاد گردد.»

 

من موجود 1من موجود2

پ.ن 1: من از همون دبستان خط خوبی نداشتم! :)
ببخشید دیگه.
پ.ن 2: انسان تا فهمید چه مشکلاتی دارد یا به عبارتی الان در کجاست و در واقع دوست دارد در چه جایگاهی باشد، به طور خودکار مغز مسیرهایی برای رسیدن به مقصد پیشنهاد می‌کند.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۰
محسن رجب پور

 به نظرم شادی واقعی زمانی حاصل میشود که ما بدانیم برای چه به دنیا آمدهایم یعنی هدف زندگیمان چیست.
اگر توجه کنید متوجه میشویم ما در خیلی از برهههای زندگی شناگر خوبی نیستیم، مثل یک تخته چوب که در یک رودخانه افتاده با هر جریان آبی به این طرف و آن طرف سوق داده میشویم یعنی از خود برای حرکت ارادهای نشان نمیدهیم، زندگی در اجتماع هم به همین صورت است. از اینکه دیگران ما را منفعل خطاب کنند ناراحت میشویم، به نظر شما این شیوه زندگی انفعالی نیست؟
مطمئن باشید پشت هر حرکتی ارادهای، پشت هر ارادهای، تصمیمی و پشت هر تصمیمی یک هدفی نشسته که با تمام وجود طالب آن هستیم.
 ویژگی هدف: باید کاملاً روشن و شفاف باشد، یعنی آنقدر دلایل رسیدن به آن محکم است که اول و مهمتر از همه خودمان را قانع میکند.
یک تمرین، همین الان که متن را میخوانید ببینید: آیا هدف و جهت زندگیتان را اجتماع تعیین کرده یا خود آن را برگزیدهاید؟ 
هدف زندگی باید آنقدر محرک باشد که در انسان شور و نشاط ایجاد کند، از آن مهمتر باید تکلیف خودمان را با خودمان مشخص کنیم و برایمان حل شود چرا زندگی میکنیم.
به نظر من تفاوت افراد موفق در این است که آنها کاملا برای خود مشخص کردهاند دنبال چه میگردند،
پس چرا ما موفق نباشیم؟


برای پیدا کردن هدف یک روش من در آوردی! دارم به نام روش "سوال و جوابی"، امیدوارم بتوانم در پستهای آینده آن را بیان کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۰
محسن رجب پور

اگر حال ندارید، عاجزانه خواهش می‌کنم این متن را نخوانید. باتشکر



حتما این را شنیده‌اید که: از نیوتن پرسیدند تو چگونه توانستی به این نتایج بزرگ دست‌یابی، گفت: اگر نسبت به دیگران چیزهای بیشتری دیده‌ام به این خاطر بود که بر شاخ غول‌هایی چون ارشمیدس ایستاده‌ام.
در زیر عبارتی از کتاب "دروس معرفت نفس"، درس شانزدهم، صفحه‌ی 72، چاپ اول 1391 اثر عالم گرانقدر حضرت علامه حسن‌زاده آملی است، برای اول راه خیلی خوب است. 
و اما بعد...

"بنابراین شما فرزندان و دوستان گرامی من، هم‌اکنون در پی تحصیل کمال بوده باشید تا آتیه‌ای سعادت‌مند داشته باشید؛ زیرا که باور کرده‌اید هر چیز تا به کمال نرسیده است قدر و قیمت ندارد. باید از هم‌سالان و همزادان خود که شب و روز را به بیکاری، ولگردی و هرزگی به سر می‌برند سخت دوری گزینید که رهزن شمایند. این گروه روی سعادت را نخواهند دید. چند روزی در مقام خیال، به تازگی رنگ و رخسار خود سرگرم و به پوشاک‌های گوناگون بوقلمونی و طاووسی دل‌خوش‌اند، و به زودی نه آن را دارند و نه این را، و نه کمالی تحصیل کرده‌اند که بدان دل گرم باشند. ناچار بعداً یا باید تن به گدایی در دهند و یا به دزدی و دیگر بیچارگی‌ها، مزاحم اجتماع باشند و زندگی را بگذرانند. با آنان همنشین نشوید که هم از اکنون به شما بگویم نطفه، مربی، اجتماع و معاشر از اصولی‌اند که در سعادت و شقاوت انسانی دخلی بسزا دارند.

جوانا! سر متاب از پند پیران    
که پند پیر از بخت جوان به  "

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محسن رجب پور

باید حواست باشد که در چه موقعیتی قرار داری، گاهی نوشتن آرامت می‌کند، گاه رفتن و خیلی از اوقات فکرکردن. ژست روشنفکری هم نگیر که بخواهی کلیشه‌ها را بشکنی، فقط فکر کن خداست دارد خدایی میکند، تو برای او و او برای تو.

هیچ بشری هم نمیتواند جایش را بگیرد حتی لیلی.


"فقط فکر کن خداست دارد خدایی میکند، تو برای او و او برای تو"

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۶
محسن رجب پور


بعد از آتشی که حاج میثم1 برافروخت، "جای پای فرهاد2" خاکسترم کرد.

با تمام احترام به جمشید3 عزیز. کسی که عجیب ، غریب و باغیرت بود.

 

1-   حاج میثم مطیعی
2-   روایت زندگی یکی از شهدای زردشتی از زبان مادر فرهاد.   
3-   
چوپانی که نزد پروردگارش روزی میخورد آن‌هم بی‌حساب. (شهید جمشید محمدنژاد)
۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۹
محسن رجب پور

اگر در یک جمع بر اثر پر حرفی شما کسی ناراحت شد یا از قدر! افتادید لازم نیست به صحبت ادامه داده تا آن را درست کنید، سکوت کرده و اجازه دهید زمان درستش کند نه سخن!

 " زمان نوشداروی عجیبی است! همانا"

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷
محسن رجب پور

علی: اسماعیل تا اول دبیرستان درسش خوب نبود و توی این زمینه همیشه مورد تمسخر فامیل قرار میگرفت، اول دبیرستان ی دفه معادلات زندگیاش با روش معلم ریاضی عوض شد، به این صورت که هر جلسه معلمش 10 مسأله ریاضی روی تخته مینوشت، به ازای حل هر مسئله 500 تومن به دانشآموز پرداخت میکرد، یعنی در هرجلسه معلم از جبیش 5 هزار تومن برای کلاس خرج میکرد.(خدایی 5 هزارتومن 10 سال پیش خیلی بود برای هرجلسه) خودش میگفت توی ی مبحث اونقدر خونده بودم که تمام 10 مسأله رو درو کردم.

آرمان: من دیشب یک مطلب قشنگی خوندم، اسمش "هنرمتوقف شدن" بود. علی، جواد با شمام.

جواد: ببخشید حواسم نبود، خب داشتی میگفتی.

آرمان: در اون به یک نحو بیان شده بود که در زندگی...

جواد: علی ببین اون دختره بود که میگفتم، همون که دیشب عک...

علی: کدوم؟

آرمان: چی میگی جواد؟

جواد: هیچی تو ادامه بده چیز خاصی نبود، علی اونه. فقط نشون دادم که دیده باشیش.

آرمان: توی زندگی اهداف یک تاریخ انقضایی دارن نباید زیادی درگیرشون شد، شاید داریم اشتباهی و مصرانه دری رو میکوبیم که اصلا در نیست، دیواره. باید زود بفهمیم که پشت چی وایستادیم.

علی: (با کمی ناراحتی) خب این حرف چه ربطی به اسماعیل داشت؟

آرمان: چرا سریع در مورد حرفم قضاوت میکنی. ببین من اصلا انگشت اتهامم به طرف کس خاصی نیست و منظورم اسماعیل نیست، حرفم اینه که باید بفهمیم تا کی باید درس بخونیم و حواسمون باشه که درس خوندن هم زمان داره، منظورم مدرک گرفتنه نه دانش، فقط حواسمون باشه که یک وقت پشت دیوار نمونیم!

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۴
محسن رجب پور