وقتی دوست صدایت میزند، نمیشود که نرفت باید بگذاری همه را و بروی.
آخر مگر دوست را میشود نادیده گرفت و سرگرم شد به غیر او، خدا وکیلی نمیشود.
ای دل آرام باش، فقط چند صبح دیگر...
محسن باید بروی، وقت رفتن است.
وقتی دوست صدایت میزند، نمیشود که نرفت باید بگذاری همه را و بروی.
آخر مگر دوست را میشود نادیده گرفت و سرگرم شد به غیر او، خدا وکیلی نمیشود.
ای دل آرام باش، فقط چند صبح دیگر...
محسن باید بروی، وقت رفتن است.
«وَ إِذَا مَسَّهُ الْخَیرُ مَنُوعاً»1
به قول دوست: خوشی زده زیر دلشون.
1- المعارج، آیه21
امشب توی آشپزخانه خوابگاه دو نفر با هم حرف میزدند، جوانک از تصمیم قطعی خودش برای شروع یک کار مهم میگفت:
«تصمیم قطعی گرفتم سیگارکشیدنو شروع کنم!»
ما موجودات عجیبی هستیم، به خدا!
بعد از شنیدن این حرفش یکهو چهره بیست سال بعد جوانک در ذهنم نقش بست! میدانید تقصیر من نیست، آخر این یک عادت زجر دهنده یا فشاردهندهای! است که دارم، همش به نتایج تصمیمها فکر میکنم. این تصور نتایج تصمیمات جوانی بسیار در مخ اینجانب دور دور میزنند، به شخصه حتی دیدهام که تک چرخ هم زدهاند بعد دوری در باغات ولایت و بسیار دورهایی که در چهارراه ولیعصر، بعد به تبع این گردشهای فکری مهیج از درس جدا شده و از لحاظ بدنی مدتی به کتاب یا مانیتور خیره میشوم بدون درک اتفاقات در حال وقوع در میزهای اطراف، مثالش همین کلمات درهم و برهم این متن.
بر گردیم به اصل قضیه، ولی خدا وکیلی عجب تصمیمی گرفت، میشد با خودش تصمیم بگیرد دیگر مثل نقل و نبات دروغ نگوید و راست گفتن را شروع کند عوض شروع سیگار. میدانید مشکل کجا بود؟ مشکل آن صلابتی بود که در سخنش موج میزد، از آن جدیتهایی که اگر ببینی بی برو برگرد در به وقوع پیوستن قصد گوینده ذرهای شک نمیکنی!
البته تقصیر دانشجو نیست که سیگاری میشود، مشکل از معمار ساختمان خوابگاه است که یک جای دنچ بسیار زیبایی به نام پلههای اضطراری ساخته.
مشکل اصلاً از ما جوانان نیست که انگیزه ادامه راه را از دست دادهایم، مشکل از خانوادهها هم نیست که انقد بچه را در ناز و نعمت بزرگ کرده و یک نیروی مصرف کنندهی دایم الغرغرو تربیت کردهاند نه مولدعملگرا!!
در نهایت:
محسن تصمیم چیز بسیار عجیبی است.
تصمیم یعنی سازندهی من نهایی هرکس!
و حالا متن کتاب:
برای پیدا کردن هدف یک روش من در آوردی! دارم به نام روش "سوال و جوابی"، امیدوارم بتوانم در پستهای آینده آن را بیان کنم.
اگر حال ندارید، عاجزانه خواهش میکنم این متن را نخوانید. باتشکر
"بنابراین شما فرزندان و دوستان گرامی من، هماکنون در پی تحصیل کمال بوده باشید تا آتیهای سعادتمند داشته باشید؛ زیرا که باور کردهاید هر چیز تا به کمال نرسیده است قدر و قیمت ندارد. باید از همسالان و همزادان خود که شب و روز را به بیکاری، ولگردی و هرزگی به سر میبرند سخت دوری گزینید که رهزن شمایند. این گروه روی سعادت را نخواهند دید. چند روزی در مقام خیال، به تازگی رنگ و رخسار خود سرگرم و به پوشاکهای گوناگون بوقلمونی و طاووسی دلخوشاند، و به زودی نه آن را دارند و نه این را، و نه کمالی تحصیل کردهاند که بدان دل گرم باشند. ناچار بعداً یا باید تن به گدایی در دهند و یا به دزدی و دیگر بیچارگیها، مزاحم اجتماع باشند و زندگی را بگذرانند. با آنان همنشین نشوید که هم از اکنون به شما بگویم نطفه، مربی، اجتماع و معاشر از اصولیاند که در سعادت و شقاوت انسانی دخلی بسزا دارند.
باید حواست باشد که در چه موقعیتی قرار داری، گاهی نوشتن آرامت میکند، گاه رفتن و خیلی از اوقات فکرکردن. ژست روشنفکری هم نگیر که بخواهی کلیشهها را بشکنی، فقط فکر کن خداست دارد خدایی میکند، تو برای او و او برای تو.
هیچ بشری هم نمیتواند جایش را بگیرد حتی
لیلی.
"فقط فکر کن خداست دارد خدایی میکند، تو برای او و او برای تو"
بعد از آتشی که حاج میثم1 برافروخت، "جای
پای فرهاد2" خاکسترم کرد.
با تمام احترام به جمشید3 عزیز. کسی که عجیب ، غریب و باغیرت بود.
1- حاج میثم مطیعی
اگر در یک جمع بر اثر پر حرفی شما کسی ناراحت شد یا از قدر! افتادید لازم نیست به صحبت ادامه داده تا آن را درست کنید، سکوت کرده و اجازه دهید زمان درستش کند نه سخن!
" زمان نوشداروی عجیبی است! همانا"
علی: اسماعیل تا اول دبیرستان درسش خوب نبود و توی این زمینه همیشه مورد تمسخر فامیل قرار میگرفت، اول دبیرستان ی دفه معادلات زندگیاش با روش معلم ریاضی عوض شد، به این صورت که هر جلسه معلمش 10 مسأله ریاضی روی تخته مینوشت، به ازای حل هر مسئله 500 تومن به دانشآموز پرداخت میکرد، یعنی در هرجلسه معلم از جبیش 5 هزار تومن برای کلاس خرج میکرد.(خدایی 5 هزارتومن 10 سال پیش خیلی بود برای هرجلسه) خودش میگفت توی ی مبحث اونقدر خونده بودم که تمام 10 مسأله رو درو کردم.
آرمان: من دیشب یک مطلب قشنگی خوندم، اسمش "هنرمتوقف شدن" بود. علی، جواد با شمام.
جواد: ببخشید حواسم نبود، خب داشتی میگفتی.
آرمان: در اون به یک نحو بیان شده بود که در زندگی...
جواد: علی ببین اون دختره بود که میگفتم، همون که دیشب عک...
علی: کدوم؟
آرمان: چی میگی جواد؟
جواد: هیچی تو ادامه بده چیز خاصی نبود، علی اونه. فقط نشون دادم که دیده باشیش.
آرمان: توی زندگی اهداف یک تاریخ انقضایی دارن نباید زیادی درگیرشون شد، شاید داریم اشتباهی و مصرانه دری رو میکوبیم که اصلا در نیست، دیواره. باید زود بفهمیم که پشت چی وایستادیم.
علی: (با کمی ناراحتی) خب این حرف چه ربطی به اسماعیل داشت؟
آرمان: چرا سریع در مورد حرفم قضاوت میکنی. ببین من اصلا انگشت اتهامم به طرف کس خاصی نیست و منظورم اسماعیل نیست، حرفم اینه که باید بفهمیم تا کی باید درس بخونیم و حواسمون باشه که درس خوندن هم زمان داره، منظورم مدرک گرفتنه نه دانش، فقط حواسمون باشه که یک وقت پشت دیوار نمونیم!