هر گاه خواستی شبیه کسی یا گروهی شوی،
همانا بهترین و نزدیکترین راه، رفاقت با آن شخص یا ورود به آن گروه است.
هر گاه خواستی شبیه کسی یا گروهی شوی،
همانا بهترین و نزدیکترین راه، رفاقت با آن شخص یا ورود به آن گروه است.
دوباره فصل داغ انتخابات نزدیک شد و بحثهای بیمورد و بامورد در این باب بالا گرفت، نمیدانم چرا و چگونه جو غالب بر ایران دو دسته شده به طوری که خیلی از افراد به خاطر رفاقت، دشمنی!، لجبازی!، خانواده، مقام و برخی هم به صورت صحیح به این دستهبندیها پیوستهاند. فعلا به نظرم ورود به هر یک از این گروهها قدرت تحلیل را از فرد سلب کرده و خیلی از اوقات جلوی بلوغ فکری فرد را خواهد گرفت. یک نکته دیگر اینکه وقتی وارد هر جبهه شوی دیگر دست خودت را برای انتقاد از کارهای نادرستی که مثلا خودی انجام میدهد بستهای، یعنی جو غالب این است که اگر چیزی بگویی سریع در دهانت زده میشود که: یعنی چه این از گروه خودمان است تو باعث تضعیف خط میشوی.
کلام آخر: یکی از دغدغههای بنده این است که بازی نخورم مخصوصا از نوع سیاسیاش، این بدترین نوع ملعبه شدن است البته به گمان خودم. به همین خاطر چند وقتی است که خیلی دوست دارم بینش و تحلیل سیاسی خودم را بالا ببرم برای بازی نخوردن.
معرفی کتاب: یک منبع خوب برای بالا بردن درک اتفاقات سیاسی که در اطرافمان در حال شکلگیری است و قرار است بیفتد ( به تأکید توجه کنید اتفاقی که قرار است بیفتد چون در صورت بروز دیگر دیر شده و ما باختهایم به خاطر ندیدن راه حق) کتاب " روش تحلیل سیاسی" است این اثر بیانات حضرت آیتالله العظمی خامنهای را در مورد مهارتها و فنون تحلیل سیاسی به صورت یک مجموعه منسجم گردآوری کرده است.
" تا حالا به معنیش فکر کرده بودید؟
من تا الان (که یه مقدار برای ادامهی برنامم بیحوصله شده بودم و ناخودآگاه کشیده شدم سمت تلویزیون؛ البته اولین بار نبود که اتفاق میافتاد) فکر نکرده بودم.
به نظرتون میشه براش انواع مثبت و منفی قائل شد؟...
من برم به ادامهی برنامم برسم. "
متن بالا و عنوان پست از وبلاگ سالمون اخذ شده است. دوست داشتم پست ایشان و نظرم را در اینجا هم بیاورم چون حقیقتش چند وقتی است که خیلی این مسئله ذهن مرا درگیر کرده است.
نظر من به این صورت بود:
چقدر جالب، امروز در اتاق ما هم بحثی مربوط به همین مسئله مطرح شد، یکی از بچهها گفت: ما برای سرگرمی! به این دنیا آمدهایم، آرمان از آن طرف گفت: اصلا اینگونه نیست و خلاصه جانم برایتان بگوید که بحث بالا گرفت و قطعا مجال بیان نتیجهاش نیست. (میدانم اکثر این صحبتها ثمرهای برای طرفین بحث ندارد بلکه فقط به درد شنونده میخورد! خوب شنیدن هنر بزرگی است همانا)
خودم هنوز معنای دقیق و درست سرگرمی را نمیدانم و معمولا در این
زمینه سوالات زیر به ذهنم خطور میکند:
1- آیا دائم در حال تلاش و حرکت بودن به
سمت هدف درست است یا نه؟
2- گاهی اوقات
انسان نیاز شدیدی به رفع خستگی دارد با آن چه باید کرد؟
فعلا در این مرحله از زندگی به نظرم حرکت دائمی کار درستی است اما نمیدانم روشش چیست و برای پاسخ به سوال دومم اینکه هدف از سرگرمی کسب انرژی و رفع خستگی است برای ادامه درست مابقی مسیر، اما خیلی از چیزهایی که اسمش را گذاشتهایم سرگرمی به عبارت درستتر سردرگمی است! چون باعث میشوند هدف اصلیمان را فراموش کنیم و درگیر چیزهای دم دستی شویم.
امروز یک شرکت بسیار معتبر به دانشگاهمان درخواست همکار داده بود، از آنجایی که یکی از پیشروهای صنعت کشور است، شرایط بسیار خوبی دارد و جایی است که ادم به نظرم عمیقتر میشود یکی از آرزوهای اینجانب همکاری با آنهاست به همین دلیل فایل روزمهای که اغلب به شرکتهای مختلف ارسال میکنم را دوباره باز کرده تا مورد بازبینی قرار دهم و اصلاحاتی در بخش مهارتی آن انجام دهم، با توجه به اینکه خیلی به آنها علاقمند بودم این فایل را با دقت وصف نشدنی ویرایش کردم، انگار که یک شخص یا عزیزی قرار است آن را ببیند.
اولین جملهای که بعد از تنظیم آن به ذهنم رسید این بود: «ای کاش پرمغزتر از اینها ساخته بودمش.» به یکباره به چندسال گذشته رفتم و با خودم تصمیمهایی که نتیجهاش محسن کنونی شده بود را مرور کردم، به عینه درک کردم تصمیم یعنی چه. دروغ نگویم کمی هم از آن خجالت کشیدم، در این بین حقیقتی مرا سخت آزار داد و آن هم تلاشهایی بود که نتیجهاش را ندیدم، در برهههایی بسیار تلاش کردهام اما نهایت آن چیزی نشد که دنبالش بودم، در کل فقدان نتیجه در مقابل این تلاشها برایم حس آزار دهندهای است ولی به قول دوست: مرا تا جان بود در تن بکوشم/ مگر از جام او یک جرعه نوشم.
نتیجه: رزومه جان بهتر از قبل میسازمت چه برای این سو و چه برای آن سو!
خلاصه امید به خدا ارسالش میکنم میدانم نتیجهاش هرچه شود خیر است.
اگر باور کنیم آنچه برای ما رخ میدهد یک امتحان گذراست نه چیزی فراتر از آن، مانند ماشینی که با آن امتحان رانندگی میدهیم یا لباسی که بازیگر در آن نقش بازی میکند، دیگر با کم و بیش زندگی راحتتر برخورد خواهیم کرد. بازیگران وقتی نقشی را میپذیرند، تنها در اندیشهی ایفای درست نقش خود هستند.
حجتالسلام پناهیان
هر وقت از کار اصلی زندگیتان دور شدید یا چند قدمی از مسیر اصلی زندگی فاصله گرفتید برای دوباره بدست آوردن آرامش و همچنین از بین رفتن استرس فقط یک کار خیر کوچک برای خدا انجام دهید، مثلاَ اگر نوبت شما نیست که ظرفهای اتاق را بشویید این کار را بر عهده بگیرید، مخصوصاَ به پدر و مادر یا همصحبت زندگیتان بدون هیچ چشمداشتی نیکی کنید، یادمان باشد ما این کار را فقط برای خدا انجام دادهایم و طرف حسابمان تنها اوست. بعد از انجام میبینید که به یک دفعه مسئلهای که ساعتها وقت ما را گرفته بود حل میشود و در کل این دستور گره گشاست.
من اسم این کار را گذاشتهام:
«کاتالیزور و شتابدهنده برای جبران کم کاری گذشته»
امروز به قسمتی از کتاب «هفت عادت مردمان مؤثر1» رسیدم که برایم بسیار جالب بود. بعد از متن توضیحاتی را که به ذهنم رسیده آوردهام.
"اگر از خودمان فقط یک نگرش داشته باشیم، آن هم ناشی از انعکاس اجتماعی باشد یعنی ناشی از عقاید، بینش ما و نگرشهای افرادی که در اطرافمان هستند، در این صورت نگرش ما از خودمان درست مثل انعکاس آینههای معیوب و قوس دار اتاق کارناوال است.
«
هیچ وقت سر موقع نمیرسی.»
«چرا هیچ وقت نمیتوانی کارهایت را با نظم و ترتیب انجام دهی؟»
«تو باید یک هنرمند میشدی!»
«مثل اسب غذا میخوری!»
«من که باور نمیکنم تو برنده شده باشی!»
«دیگه این که خیلی ساده است، چرا نمیتوانی بفهمی؟»
این نگرشها از هم گسیخته و نامناسب هستند. اینها بیشتر نوعی از هم گسیختگی هستند تا انعکاس. این نگرشها، نگرانیها و ضعفهای افرادی هستند که این اطلاعات را میدهند.
نه این که بازتاب دقیق آنچه که ما هستیم."2
نکتهای که ابتدا به ذهنم رسید اینکه بعضی وقتها در حرکتهای ما یک ثبات قدم در طی مسیر وجود ندارد، همیشه به راه نامطمئن بوده و چشممان به دنبال یک ناجی بیرونی است، کسی که ما را قضاوت کند و برای موفقیت ما یک نسخه بپیچد. گاهی به دلیل اینکه افراد یک شناخت خوبی از ما دارند قضاوتهای درستی انجام داده و میبینیم که بعد از این که شخص صحبتهایی در مورد ما انجام داد حال خوبی داشته و انگیزهی بالایی داریم گاهی اوقات هم اینگونه نیست در واقع سرنوشت کامیابی ما را شناخت افراد از ما تعیین میکند و با توجه به اینکه اطرافیان انسان مثل یک جریان سیال در حرکت هستند یعنی یک ثبات در افراد وجود ندارد در یک برههای از زندگی رفقایی داریم و در مرحلهی بعد دوستان دیگری و نمیتوان انتظار داشت همه مثل هم باشند پس باید گفت نگرش دیگران در مورد ما معیار درستی برای برنامهریزی و حرکت به سمت اهداف نیست.
سوال
اساسی: چرا شناخت خوبی نسبت به خودمان نداشته باشیم تا همیشه یک قطبنمای مطمئن
و ثابت، راه را به ما نشان دهد؟
یعنی خودمان بشویم راهنمای خودمان.
1- استفان کاوی، ترجمه: م.رحمتی، انتشارات بارش
2- بخش دوم، صفحهی 72
برداشتی آزاد از درس "تغییر در مسیر زندگی" اثر مهندس شعبانعلی، وبیاد.
من:
آیت چی کار میکنه؟
علی: آیت، بابا اون که با تقواییپوره، پروژش تموم شده الانم داره مقاله مینویسه.
بعد از سلف خرامان خرامان راه را به سمت خوابگاه کشیدم، دو زن با کیفهای مسافرتی در دست، در حال فروش بوتهای مردانهای بودند، یک دختر و دو پسر که از رستوران بیرون آمده بودند حساب و کتاب بین خودشان را تصفیه میکردند و زنی که معلوم بود برای کار خاصی از خانه بیرون زده، در حال ور رفتن با موبایل و بررسی موقعیت تقاطع رشت- ولیعصر آهسته گام بر میداشت.
به تنهایی و به عنوان تک عابر پیاده با غرور از مقابل اتومبیلهای متوقف شده پشت چراغ قرمز کنار ایستگاه بی آر تی طالقانی رد شدم که ناگهان جوانی قد بلند و خوش سیمایی با سرعتی باور نکردنی از کنارم عبور کرد، با نگاهی به ظرف غذای دست راست و دیدن دوغ و نارنج داخل آن مطمئن شدم که از بچههای خوابگاه است و در جدالی نابرابر برای زود رسیدن به تخت مرا به رقابتی ناخواسته با خودش فراخوانده، از آنجایی که زیاد از رقابت خوشم نمیآید با این خواستهی قوی درونی که همانا شرکت در آن بود مقاومت کرده و دنبالهی افکار و گامهای خودم را گرفتم، میدانید که مشکل از آن بندهی خدا نبود مشکل از من بود که سریع درگیر کشمشهای بیخودی زندگی میشوم و کلاَ کرم از خودم میباشد :)، خلاصه جانم برایتان بگوید که بعد از فراموشی آن شخص بالاخره به خوابگاه رسیدم در حالی که شخصی در آسانسور را برایم باز نگهداشته بود، یک تشکر قلبی و زبانی انجام داده و سریع پشت به کلیدهای طبقات ایستادم و طبق معمول سربهزیر وارد آن شدم، در مجموع سه نفر داخل آن بودیم چهرهی شخص اول را به موجب باز نگهداشتن در دیده بودم اما دومی را نه، تنها چیزی که ازاو دیدم این بود: یک مشما دست راست و یکی در دست چپ و یک جفت بوت نو در پا، مشمای اول یک ظرف غذا با همان دوغ و نارنج کذایی و دومی یک جفت کفش کهنه بود از همانهایی که آدم را یاد روزهای پایانی اسفند ماه بچگی میانداخت.