امشب توی آشپزخانه خوابگاه دو نفر با هم حرف میزدند، جوانک از تصمیم قطعی خودش برای شروع یک کار مهم میگفت:
«تصمیم قطعی گرفتم سیگارکشیدنو شروع کنم!»
ما موجودات عجیبی هستیم، به خدا!
بعد از شنیدن این حرفش یکهو چهره بیست سال بعد جوانک در ذهنم نقش بست! میدانید تقصیر من نیست، آخر این یک عادت زجر دهنده یا فشاردهندهای! است که دارم، همش به نتایج تصمیمها فکر میکنم. این تصور نتایج تصمیمات جوانی بسیار در مخ اینجانب دور دور میزنند، به شخصه حتی دیدهام که تک چرخ هم زدهاند بعد دوری در باغات ولایت و بسیار دورهایی که در چهارراه ولیعصر، بعد به تبع این گردشهای فکری مهیج از درس جدا شده و از لحاظ بدنی مدتی به کتاب یا مانیتور خیره میشوم بدون درک اتفاقات در حال وقوع در میزهای اطراف، مثالش همین کلمات درهم و برهم این متن.
بر گردیم به اصل قضیه، ولی خدا وکیلی عجب تصمیمی گرفت، میشد با خودش تصمیم بگیرد دیگر مثل نقل و نبات دروغ نگوید و راست گفتن را شروع کند عوض شروع سیگار. میدانید مشکل کجا بود؟ مشکل آن صلابتی بود که در سخنش موج میزد، از آن جدیتهایی که اگر ببینی بی برو برگرد در به وقوع پیوستن قصد گوینده ذرهای شک نمیکنی!
البته تقصیر دانشجو نیست که سیگاری میشود، مشکل از معمار ساختمان خوابگاه است که یک جای دنچ بسیار زیبایی به نام پلههای اضطراری ساخته.
مشکل اصلاً از ما جوانان نیست که انگیزه ادامه راه را از دست دادهایم، مشکل از خانوادهها هم نیست که انقد بچه را در ناز و نعمت بزرگ کرده و یک نیروی مصرف کنندهی دایم الغرغرو تربیت کردهاند نه مولدعملگرا!!
در نهایت:
محسن تصمیم چیز بسیار عجیبی است.
تصمیم یعنی سازندهی من نهایی هرکس!