کاسه‌ی زَر

... خیز و در کاسه‌ی زَر آب طربناک انداز

کاسه‌ی زَر

... خیز و در کاسه‌ی زَر آب طربناک انداز

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان، رو بگرداند ز من

پیام های کوتاه
  • ۱۲ فروردين ۹۵ , ۲۳:۵۸
    دنیا


واقعا عاشق رفتن، کی از رفتن پشیمان می‌شود؟ این سوال بزرگی است برای من، فردی که خیلی دوست دارد برود، همیشه دنبال این هستم که می‌شود من هم روزی حل شوم در این هیاهو و فراموش کنم آنچه را می‌خواهم؟
آری می‌شود فراموش کرد همه‌ی آروزهای ناب جوانی را، می‌شود نادیده گرفت همه‌ی ایده‌آل‌ها را، مگر نه اینکه همه‌ی این افراد هم روزی جوان بوده‌اند!
تازه بودن، ناب ماندن و جوشش داشتن کار هر کسی نیست.
تشکر میکنم از پرهون و آسیاب عزیز که حرف‌هایشان خیلی به دل نشست و شدند دلیلی برای نوشتن، بعد از فصلی عجیب!

 

1-   «رازروشن» اثری از حامد زمانی

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۷
محسن رجب پور

اگر باور کنیم آنچه برای ما رخ می‌دهد یک امتحان گذراست نه چیزی فراتر از آن، مانند ماشینی که با آن امتحان رانندگی می‌دهیم یا لباسی که بازیگر در آن نقش بازی می‌کند، دیگر با کم و بیش زندگی راحت‌تر برخورد خواهیم کرد. بازیگران وقتی نقشی را می‌پذیرند، تنها در اندیشه‌ی ایفای درست نقش خود هستند.


حجت‌السلام پناهیان

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۳
محسن رجب پور

الهی، داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یارد به تحریر رساند؛ الحمدلله که دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است.1

عاشقی در ره معشوق جگر می‌خواهد/ حلقه در گوش شدن هوش دگر می‌خواهد 2



1- الهی‌نامه، علامه حسن زاده آملی، انتشارات: موسسه بوستان کتاب، صفحه 13

2- مناجات، حاج منصور ارضی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۱
محسن رجب پور

هر وقت از کار اصلی زندگی‌تان دور شدید یا چند قدمی از مسیر اصلی زندگی فاصله گرفتید برای دوباره بدست آوردن آرامش و همچنین از بین رفتن استرس فقط یک کار خیر کوچک برای خدا انجام دهید، مثلاَ اگر نوبت شما نیست که ظرف‌های اتاق را بشویید این کار را بر عهده بگیرید، مخصوصاَ به پدر و مادر یا همصحبت زندگی‌تان بدون هیچ چشم‌داشتی نیکی کنید، یادمان باشد ما این کار را فقط برای خدا انجام داده‌ایم و طرف حسابمان تنها اوست. بعد از انجام میبینید که به یک دفعه مسئله‌ای که ساعت‌ها وقت ما را گرفته بود حل می‌شود و در کل این دستور گره گشاست.

من اسم این کار را گذاشته‌ام:

«کاتالیزور و شتاب‌دهنده برای جبران کم کاری گذشته»

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۰
محسن رجب پور

امروز به قسمتی از کتاب «هفت عادت مردمان مؤثر1» رسیدم که برایم بسیار جالب بود. بعد از متن توضیحاتی را که به ذهنم رسیده آورده‌ام.

"اگر از خودمان فقط یک نگرش داشته باشیم، آن هم ناشی از انعکاس اجتماعی باشد یعنی ناشی از عقاید، بینش ما و نگرش‌های افرادی که در اطراف‌مان هستند، در این صورت نگرش ما از خودمان درست مثل انعکاس آینه‌های معیوب و قوس دار اتاق کارناوال است.

« هیچ وقت سر موقع نمی‌رسی.»
«چرا هیچ وقت نمی‌توانی کارهایت را با نظم و ترتیب انجام دهی؟»
«تو باید یک هنرمند می‌شدی!»
«مثل اسب غذا می‌خوری!»
«من که باور نمی‌کنم تو برنده شده باشی!»
«دیگه این که خیلی ساده است، چرا نمی‌توانی بفهمی؟»

این نگرش‌ها از هم گسیخته و نامناسب هستند. این‌ها بیشتر نوعی از هم گسیختگی هستند تا انعکاس. این نگرش‌ها، نگرانی‌ها و ضعف‌های افرادی هستند که این اطلاعات را می‌دهند.

نه این که بازتاب دقیق آنچه که ما هستیم."2

نکته‌ای که ابتدا به ذهنم رسید اینکه بعضی وقتها در حرکت‌های ما یک ثبات قدم در طی مسیر وجود ندارد، همیشه به راه نامطمئن بوده و چشممان به دنبال یک ناجی بیرونی است، کسی که ما را قضاوت کند و برای موفقیت ما یک نسخه بپیچد. گاهی به دلیل اینکه افراد یک شناخت خوبی از ما دارند قضاوت‌های درستی انجام داده و میبینیم که بعد از این که شخص صحبت‌هایی در مورد ما انجام داد حال خوبی داشته و انگیزه‌ی بالایی داریم گاهی اوقات هم اینگونه نیست در واقع سرنوشت کامیابی ما را شناخت افراد از ما تعیین می‌کند و با توجه به این‌که اطرافیان انسان مثل یک جریان سیال در حرکت هستند یعنی یک ثبات در افراد وجود ندارد در یک برهه‌ای از زندگی رفقایی داریم و در مرحله‌ی بعد دوستان دیگری و نمیتوان انتظار داشت همه مثل هم باشند پس باید گفت نگرش دیگران در مورد ما معیار درستی برای برنامه‌ریزی و حرکت به سمت اهداف نیست.

سوال اساسی: چرا شناخت خوبی نسبت به خودمان نداشته باشیم تا همیشه یک قطب‌نمای مطمئن و ثابت، راه را به ما نشان دهد؟
یعنی خودمان بشویم راهنمای خودمان.


1- استفان کاوی، ترجمه: م.رحمتی، انتشارات بارش

2- بخش دوم، صفحه‌ی 72

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰
محسن رجب پور

آرامش واقعی در انجام دادن کاری است که اکنون باید انجام دهی .

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۵
محسن رجب پور

بعضی دلبستگی‌هاست که نمیدانی چگونه و چرا بوجود آمده

بعضی ناراحتی‌های مسخره هست که حالا میفهمی او چه میکشیده

انصافاَ دنیای جالبی است

فقط دلیلش احساس از دست دادن است

مبارک باشد

۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
محسن رجب پور

  حقیقت دارد و باید بپذیرم که در ابتدای حرکت به سمت هدف با فکر کردن در مورد آن هیجان زده شده و شروع به کار مینمایم اما همین که پایم به سنگی برخورد کرد یا مشکلی پیش آمد از طی کردن مسیر دلسرد میشوم. مثلاَ همین هدف کنونی، اگرچه در ابتدای راه یک احساس قوی به من غلبه کرده و به مدد آن "احساس"، مسیری را می‌روم اما چون درک درستی از نحوه‌ی طی نمودن راه‌های موفقیت ندارم اکثر اوقات به مقصد نمی‌رسم. این نوع نگاه در فوتبال ما یا بهتر بگویم در جامعه‌ی ما هم غالب است، شاید بردن تیم فوتبالی که مربی آن به ایران و ایرانی توهین کرده بسیار بسیار برای تیم ملی راحتتر از تیمی باشد که از ما تعریف کرده است.(این به خاطر همان احساسی است که در ما بوجود آورده)
بهتر است مسئله را با این مثال ساده بازتر کنم، شما فرض بفرمایید که مسیر پیروزی 100 کیلومتر است، در این راه به من طی کننده، فقط احساس غالب است، این نیرو من را فقط میتواند تا 40 کیلومتر یاری کند به نظر شما تکلیف 60 کیلومتر باقیمانده تا موفقیت چه میشود؟ مطمئناَ به پیروزی نمیرسم، مدت رقابت تمام شده و مثل یک فرد معمولی شرکت کننده فقط به برنده خیره شده و حسرت و آه و فغان‌هایی که سر میدهم نصیبم خواهد شد و در کمال ناباوری به رقابت دیگری در زندگی وارد میشوم و چون مشکل رفع نشده دوباره مثل قبل همان اتفاق می‌افتد.
  برای رفع این مشکل انسان باید از سوخت دیگری هم استفاده کند یا بهتر بگویم از یک سوخت پایدار برای رسیدن به مقصد بهره بگیرد. من به نیروی "احساس" نه به عنوان یک سوخت بلکه به عنوان یک کاتالیزور و فعال‌کننده نگاه میکنم، عنصر اصلی یا درستر، سوخت اصلی چیزی جز منطق نیست، انسان باید با منطق سنگ‌ها و مشکلات طی مسیر و مزایا و منافع رسیدن به مقصد را کنار هم ببیند حال اگر از لحاظ عقلی و منطقی توجیه شد حرکت به سمت هدف مورد نظر کار درستی است، باز هم تأکید دارم "احساس" یک مکمل است برای موفقیت نه سوخت اصلی.
مثلاَ در تابستان 91 تصمیم گرفتم نرم‌افزار سالیدورکز را به طور کامل یادبگیرم فرآیند ذهنی من برای تصمیم گیری در مورد این مسئله به صورت زیر بود:
«نرم‌افزار سالیدورکز یکی از ابزارهای بسیار مفید در مهندسی مکانیک است، برای من که در این رشته تحصیل می‌کنم لازم است، کسانی که حرفه‌ای هستند فرصت‌های خوبی دارند، در کل خیلی باحال است که هر شکلی را دوست داشته باشم طراحی میکنم، در این زمینه هم کتاب بسیار قشنگ و دقیقی دارم.»
ببینید در مجموعه ذکر شده به عنوان توجیه چه نقاط ضعفی وجود دارد.
اول، سختی‌های راه ذکر نشده، در ثانی جو غالب بر تحلیل احساسی است نه منطقی، حال اتفاقی که افتاد این بود:
 «با فروکش کردن "احساس" ، کتاب آموزشی و نرم‌افزار کنار گذاشته شد.»
این روند ناقص است به این دلیل که: سرنوشت موفقیت شما به قوت و ضعف احساس درونیتان در مورد هدف بر می‌گردد.
در پایان باید خاطر نشان کرد: تا زمانی که از لحاظ عقلی و منطقی در مورد یک هدف توجیه نشده باشیم به حرکت نپردازیم.

 


برداشتی آزاد از درس "تغییر در مسیر زندگی" اثر مهندس شعبانعلی، وب‌یاد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۲
محسن رجب پور

سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب من
چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو


مولانا، غزلیات شمس

۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۷
محسن رجب پور

من: آیت چی کار میکنه؟
علی: آیت، بابا اون که با تقوایی‌پوره، پروژش تموم شده الانم داره مقاله مینویسه.

بعد از سلف خرامان خرامان راه را به سمت خوابگاه کشیدم، دو زن با کیف‌های مسافرتی در دست، در حال فروش بوت‌های مردانه‌ای بودند، یک دختر و دو پسر که از رستوران بیرون آمده بودند حساب و کتاب بین خودشان را تصفیه می‌کردند و زنی که معلوم بود برای کار خاصی از خانه بیرون زده، در حال ور رفتن با موبایل و بررسی موقعیت تقاطع رشت- ولیعصر آهسته گام بر میداشت.

 به تنهایی و به عنوان تک عابر پیاده با غرور از مقابل اتومبیل‌های متوقف شده پشت چراغ قرمز کنار ایستگاه بی آر تی طالقانی رد شدم که ناگهان جوانی قد بلند و خوش سیمایی  با سرعتی باور نکردنی از کنارم عبور کرد، با نگاهی به ظرف غذای دست راست و دیدن دوغ و نارنج داخل آن مطمئن شدم که از بچه‌های خوابگاه است و در جدالی نابرابر برای زود رسیدن به تخت مرا به رقابتی ناخواسته با خودش فراخوانده، از آنجایی که زیاد از رقابت خوشم نمی‌آید با این خواسته‌ی قوی درونی که همانا شرکت در آن بود مقاومت کرده و دنباله‌ی افکار و گام‌های خودم را گرفتم، میدانید که مشکل از آن بنده‌ی خدا نبود مشکل از من بود که سریع درگیر کشمش‌های بی‌خودی زندگی میشوم و کلاَ کرم از خودم می‌باشد :)، خلاصه جانم برایتان بگوید که بعد از فراموشی آن شخص بالاخره به خوابگاه رسیدم در حالی که شخصی در آسانسور را برایم باز نگهداشته بود، یک تشکر قلبی و زبانی انجام داده و سریع پشت به کلیدهای طبقات ایستادم و طبق معمول سربه‌زیر وارد آن شدم، در مجموع سه نفر داخل آن بودیم چهره‌ی شخص اول را به موجب باز نگهداشتن در دیده بودم اما دومی را نه،  تنها چیزی که ازاو دیدم این بود: یک مشما دست راست و یکی در دست چپ و یک جفت بوت نو در پا، مشمای اول یک ظرف غذا با همان دوغ و نارنج کذایی و دومی یک جفت کفش کهنه بود از همانهایی که آدم را یاد روزهای پایانی اسفند ماه بچگی می‌انداخت.

 

به قول جمال زاده زندگی عجب معجون تلخ و شیرینی است. از جلو و عقب افتادن‌ها نترسید، هرکس خودش باشد و برای بهبود خودش گام بردارد و فکر کند. گاهی شاید از یک پروژه و یا مقاله عقب بمانید و گاهی هم از رسیدن به تخت! ولی در نهایت با هم به مقصد برسید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
محسن رجب پور