انتخاب هدف زندگی (2)
علی: اسماعیل تا اول دبیرستان درسش خوب نبود و توی این زمینه همیشه مورد تمسخر فامیل قرار میگرفت، اول دبیرستان ی دفه معادلات زندگیاش با روش معلم ریاضی عوض شد، به این صورت که هر جلسه معلمش 10 مسأله ریاضی روی تخته مینوشت، به ازای حل هر مسئله 500 تومن به دانشآموز پرداخت میکرد، یعنی در هرجلسه معلم از جبیش 5 هزار تومن برای کلاس خرج میکرد.(خدایی 5 هزارتومن 10 سال پیش خیلی بود برای هرجلسه) خودش میگفت توی ی مبحث اونقدر خونده بودم که تمام 10 مسأله رو درو کردم.
آرمان: من دیشب یک مطلب قشنگی خوندم، اسمش "هنرمتوقف شدن" بود. علی، جواد با شمام.
جواد: ببخشید حواسم نبود، خب داشتی میگفتی.
آرمان: در اون به یک نحو بیان شده بود که در زندگی...
جواد: علی ببین اون دختره بود که میگفتم، همون که دیشب عک...
علی: کدوم؟
آرمان: چی میگی جواد؟
جواد: هیچی تو ادامه بده چیز خاصی نبود، علی اونه. فقط نشون دادم که دیده باشیش.
آرمان: توی زندگی اهداف یک تاریخ انقضایی دارن نباید زیادی درگیرشون شد، شاید داریم اشتباهی و مصرانه دری رو میکوبیم که اصلا در نیست، دیواره. باید زود بفهمیم که پشت چی وایستادیم.
علی: (با کمی ناراحتی) خب این حرف چه ربطی به اسماعیل داشت؟
آرمان: چرا سریع در مورد حرفم قضاوت میکنی. ببین من اصلا انگشت اتهامم به طرف کس خاصی نیست و منظورم اسماعیل نیست، حرفم اینه که باید بفهمیم تا کی باید درس بخونیم و حواسمون باشه که درس خوندن هم زمان داره، منظورم مدرک گرفتنه نه دانش، فقط حواسمون باشه که یک وقت پشت دیوار نمونیم!